سانلي جانسانلي جان، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
اليسا جاناليسا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

سانلی و الیسا

آخرین پست سال 90

    امروز 29 اسفند ماه آخرین روز سال 90 هست و من و سانلی از دیروز خونه مامان جون موندیم آخه بابایی دیروز رفت تهران و امشب برمیگرده.خاله مهناز مهربون و عمو عادل هم امروز ساعت 11صبح رفتن ماه عسل.     خواهر گلم در آغاز بهار،آغاز زندگی مشترکتان همیشه بهاری باد.ایشالا خوشبخت بشین و زندگیتون همیشه مثل عسل شیرین باشه.       من هم آخرین پست سال 90 رو از خونه مامان جون اینا مینویسم.امسال سال بسیار خوبی برایمان بود.از خدای مهربون به خاطر سلامتی و دل شادی که مثل هر سال،امسال هم به من و تمام خانواده ام عطا فرموده بود بینهایت شکرگزارم و آرزو میکنم سال نود هم...
29 اسفند 1390

آخرين روزهاي سال 90

     به استقبال بهار ميرويم و فردا آخرين روز سال 90 هست.اميدوارم كه سال نود براي همه سال خوبي بوده باشه و آرزو ميكنم سال 91 سالي خوب و پر از موفقيت و زيباتر از سالهاي قبل و البته توام با سلامتي براي همه باشه. عطر نرگس ،رقص باد.نغمه شوق پرستوهاي شاد.خلوت گرم كبوتران مست.نرم نرمك ميرسد اينك بهار.خوش به حال روزگار.پيشاپيش سال نو مبارك. ...
28 اسفند 1390

عروسي خاله جونم

  چند روز بود آپ نميكردم چون سرمون حسابي گرم بود.روز 5شنبه 25/12/90حنابندان خاله مهناز(خواهرم) بود و چند روزي بود كه خونه مامان جون اينا مشغول تدارك مراسم عروسي بوديم.شنبه هم قرار بود برن ماه عسل كه هوا سرد شد و خيلي برف باريد براي همين موندن تا هوا خوب شه بعدا" انشالا به سلامتي برن. سانلي جون هم تو عروسي دختر خوبي بود و اصلا" اذيتم نكرد فقط بعضي وقتها ميگفت مامان نرقص. در آغاز بهار،آغاز زندگي مشتركتان هميشه بهاري باد. خاله مهناز مهربون انشالا خوشبخت بشين و زندگي پر از مهر و محبتي داشته باشين. خوشبختي شما آرزوي قلبي ماست.   ...
28 اسفند 1390

چهارشنبه سوري خيلي خوش گذشت

  ديروز عصر رفتيم بازار و بابايي براي خودش لباس خريد و بعد رفتيم خونه مامان بابايي براي تبريك چهارشنبه سوري و از اونجا هم اومديم خونه مامان جون ايناو بعد از ما شهزاد دايي جون اينا و بهزاد دايي جون اينا هم اومدن و رفتيم آتيش روشن كرديم و از روي آتيش پريديم.سانلي وآيدين هم كلي ذوق كرده بودن و بمب ميتركوندن البته به كمك بابايي.بعد از اون مثل هميشه غذاي چهارشنبه سوري مامان جون كه قرمه سبزي و ماهي دودي بود رو نوش جان كرديم.بعد از شام هم بهمن دايي اينا اومدن و تا ميتونستيم گل گفتيم و گل شنيديم و خنديديم.سانلي هم كه همش با آيدين دعوا ميكرد و هرچي آيدين ميگفت سانلي برعكس اونو ميگفت.نميدونم چرا سانلي بعضي موقع ها لجباز ميشه و هر چي هم بهش...
24 اسفند 1390

چهارشنبه سوري مبارك

  سانلي جانم: زيباترين گلها زير پايت قشنگ ترين چشم ها بدرقه راهت زيباترين لبخندهابرلبانت وبالاترين دست ها نگهبانت باشه. چهارشنبه سوري مبارك عزيزم. چهارشنبه سوري بر همگان مبارك.از خداي مهربون ميخوام كه در سال جديد سلامتي و دلي شاد قسمت همه بكنه.   ...
23 اسفند 1390

مكه...

  ديشب شام براي مراسم مكه مامان فاطمه زندايي اينا دعوت بوديم.ساعت 9 رسيديم تالار همه بودن ولي حجاج هنوز نيومده بودن آخه هوا ابري بود و هواپيما نمي تونست بشينه و چند بار برگشته بود تهران و تبريز و بالاخره ساعت 10 شام خورديم و بعد از شام حاجي ها رسيدن و خيلي لحظه خوبي بود و همه دورشون جمع شديم و زيارت قبول گفتيم.ديشب رو  هيچوقت فراموش نميكنم خيلي برام لحظه خاطره انگيزي بود. ايشالا قسمت بشه اونهايي كه مكه نرفتن برن مكه و اونهايي هم كه رفتن دوباره قسمت شون بشه.الهي آمين سانلي جونم ايشالا قسمت بشه با هم بريم مكه. ...
23 اسفند 1390

آرزويم اين است...

  آرزويم اين است نتراود اشك در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد... نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز... و به اندازه هر روز تو عاشق باشي عاشق آنكه تو را ميخواهد... و به لبخند تو از خويش رها ميگردد... و تو را دوست بدارد به همان اندازه كه دلت ميخواهد...   ...
22 اسفند 1390

سانلي خونه تكوني ميكنه...

  ديروز خونه تكوني پذيرايي رو هم تموم كردم و فقط آشپزخونه مونده كه اونم امروز تمومش ميكنم.سانلي جون هم تو كارهاي خونه كمكم ميكنه و وقتي هم مامان جون به خونمون زنگ ميزنه ويا وقتي كه ميريم خونه مامان جون اينا همش ميگه ما خونه تكوني ميكنيم و خونمون رو تميزميكنيم.در كل سانلي هم خونه تكوني ميكنه و اصلان اذيتم نميكنه و مشتاق خونه تكونيه. لباسم(كت و دامن) رو هم از دختر عموي بابايي گرفتم.دستش درد نكنه خيلي قشنگ دوخته و مثل لباس حاضري باسليقه و اندازه دوخته.اين اولين باريه كه از لباسم راضيم آخه يكي دو بار به خياط هاي ديگه دادم لباس دوختن ولي خيلي ضايع دوخته بودن.ولي از دوخت دخترعموي بابايي خيلي خوشم اومد.واقع...
22 اسفند 1390

عزيزم لباس نو مبارك

  چند روزه كه سرمون حسابي مشغول عيد و عروسي خاله جونه.پريروز خاله فرشته اومدخونمون و بعداز ظهر من و خاله فرشته رفتيم بازار و بابايي هم شما رو برد سرزمين شادي.شما اونجا كلي بازي كرده بودي و آخر سر هم تو ماشين خوابت برده بود.غروب هم با بابايي رفتيم براي شما سانلي جونم لباس بخريم ولي شما تو لباس فروشي گفتي لباس نميخوام و كلي بهانه گيري كردي و گفتي بريم با مامان جون بيايم لباس بخريم.ما هم برگشتيم خونه و با مامان جون رفتيم لباس خريديم.يه پيراهن خوشگل قرمز رنگ و يه شلوار و يه سوئي شرت و يه جوراب شلوار شد نتيجه خريد ما البته با كمك مامان جون مهربون. با اينكه براي سانلي جونم مرتب لباس ميخريم ولي دخترم لباس دوست داره و...
20 اسفند 1390

سرمون حسابي شلوغه...

  توي اين چند روز حسابي سرم شلوغه و از يك طرف سرما خوردگي سانلي جونم كه خوب نشده و ريخته تو سينه اش و سرفه هاي مكرر ميكنه و ديروز دوباره برديمش پيش دكتر خودش و دوباره داروهاي جديد براش تجويز كردن و گفتن كه اين يه نوع سرماخوردگي جديده كه بيشتر روي سينه اثر ميذاره.از طرفي هم پريروز اولين مشتري آرايشگاهم نامزد پسر عموي سانلي مينو خانم به همراه دختر عموهاي سانلي بودن كه هر سه رو هم آرايش كردم و هم موهاشون رو درست كردم البته وقت كم آوردم ولي روي هم رفته خيلي راضي بودن و از كارم خوششون اومده بود. ديشب هم خونه شهزاد دايي جون اينا مهمون بوديم و شما هم تا ميتونستي با اليناجان و ايلياجان و آيدين خان بازي كردي. از ط...
18 اسفند 1390